نوشته ها



 

 در کودکیِ دهه شصت، شور و شوق زنجیر زدن داشتی و مشتاق بودی به حضور در دسته عزاداری مسجد محل. شب‌های خوشی داشتی در حضور خیابانی دسته‌ها و به همین خاطر بود که وقتی شام غریبان می‌شد عزا می‌گرفتی. همه آن همهمه و شلوغی‌ای که آن سال‌ها خودش نشانه زندگی بود، تمام می‌شد و ناگهان در فاصله چند ساعت، سکوت همه جا را می‌گرفت. به عصر عاشورا که می‌رسیدی، همه جا سوت و کور محض بود و انگار که گرد مرگ در شهر پاشیده بودند.
حس بد شام غریبان، حس تمام شدن بود. مثل غروب جمعه. مثل ساعت‌های آخر برگشتن از سفر. حس پرکشیدن خوشی. حس لمس انتها.
و حالا در شام غریبان شهر شلوغی که هیچ چیزش به شام غریبان نمی‌بَرَد، از خانه می‌زنی بیرون و در پس‌کوچه‌ها گم می‌کنی خودت را تا کمی سبک شوی. شام غریبانِ به چرخشِ قمریِ امسال، برابر شده با شامِ غریبانت به چرخشِ شمسیِ سالِ قبل: دوم آبان 1393. همان که همان شب کمی نوشتی‌اش تا کمی سبک شوی و نشد. همان شب خیس:
« دلت می‌خواهد زودتر برسی خانه تا کلید را هنوز نچرخانده‌ای، به بغضت امان ندهی، به بغضی که امان نمی‌دهد و نمی‌شود در شهر رهایش کرد. نمی فهمی کسی را که گفت مرد نباید گریه کند. نمی فهمی شهری را که مرد نباید در آن گریه کند.
دلت می‌خواهد بروی زیر دوش و یک دلِ سیر گریه کنی. اشک و آب یکی شود و اصلا کسی نبیندت. و یادت می‌آید «کدام کسی؟» پس می‌ترکانی‌اش نرسیده به دوش و نرسیده به هر چیز. می‌ترکد اصلا قبلِ آن که بخواهی و اراده‌ کنی به ترکاندنش.
خودت را می‌رسانی به ترانه‌های بالینی و دل می‌دهی به صدای هایده. تن می‌دهی به اشکی که نمی‌دانی چرا می‌آید و سَبُکی نمی‌آوَرَد... و دلت می‌خواهد سبک شوی. دلت می‌خواهد مثلِ سعیدِ کنارِ راین، داد بزنی بر سر خدا و داد بزنی و داد بزنی که «چرا؟ چرا؟ چرا؟...»
"ندیدی گریه‌هامو، نخوندی قصه‌هامو
به اون‌جایی رسیدم، که گم کردم خدامو..."»

 

ناصر صفاریان

دو/ آبان/ نودوچهار