نوشته ها



 

کودکی ام در دهه شصت، به تماشای قهرمانانِ کارتونی ای گذشت که همه دنبال چیزی بودند و همیشه در سفر. "هاچ زنبور عسل"، "بل و سباستین"... و بهترین نمونه اش که بعدها فراتر از دنیای کودکی شد "مسافر کوچولو"، یا همان "شازده کوچولو".
هر قسمت سریال، آشناییِ تازه ای بود و آخرِ همان قسمت، خداحافظی و رفتن به سمت آشناییِ دیگری. اگر هاچ و بل و خیلی های دیگر از آن جا و از آن کسی که به او دل بسته بودند دل می کندند و می رفتند سراغ دیگری، خب در سفر بودن شان منطق داشت مثلا؛ قرار بود مادر گم شده شان را پیدا کنند. ولی نمی فهمیدم مسافر کوچولو چرا این قدر راحت جدا می شد و می رفت. اصلا چرا گل سرخش را گذاشت و اصلا چرا سفر شروع شد؟ این شد که سوال بزرگی شد خداحافظی و دل کندن. چه طور می شود دل کند؟ چه گونه می شود رفت؟
بعدها چیزهایی شنیدم و خواندم از سیر و سفر و طی و طریق و رفتن برای رسیدن و نماندن و ... ولی راستش هیچ وقت یاد نگرفتم و دلم هم نخواست. در تجربه زندگی و رنجِ دیدن و بودنِ آن هایی که کلیتِ آشنایی شان برای سرگرمی است و گذران وقت تا رسیدن آشناییِ بعدی، هیچ وقت یاد نگرفتم؛ هیچ وقت. در زمین و زمانی که برخی، آمدن شان فقط برای رفتن شان است، هیچ گاه نفهمیدم؛ هیچ گاه. طعم عاشقی که برود زیر دندانت و دردِ دوری را که مزه مزه کنی، می فهمی که چرا نباید این را بفهمی و یاد بگیری.
 
 
 
ناصر صفاریان
شش/ دی/ نودودو