نوشته ها



پشت دیوار حیات

ناصر صفاریان

این سوی دیوار، مردی با پتك بی‌تلاشش تنهاست،
به دست‌های خود می‌نگرد
و دست‌هایش از امید و عشق و آینده تهی‌ست.
احمد شاملو

«طعم گیلاس» از جایی شروع می‌شود كه «درخت گلابی» تمام شده بود. مرد خسته‌ مهرجویی به آن درخت گلابی پناه برد و زیرش نشست؛ حالا مرد خسته‌ كیارستمی- كه همان مرد قبلی است- از زیر همان درخت برخاسته تا آخرین برگ دفتر زندگی‌اش را ورق بزند. دلیل خستگی آقای بدیعی را در فیلم نمی‌‌‌‌‌‌‌بینیم. اما ممكن است بدیعی را یك «میم» به این حال و روز انداخته باشد، ممكن است سرخوردگی از مبارزات سیاسی سابق حالا گریبانش را گرفته باشد، ممكن است در كارهای فرهنگی‌اش كه به قصد اصلاح جامعه انجام داده كم آورده باشد، و اصلاً ممكن است هر بلای دیگری سرش آمده باشد.
در فیلم «كمكم كن… » شخصی را می‌بینیم كه سراپایش آغشته به نفت است و دنبال یك كبریت می‌گردد. هر چند در آن جا، این بخش از فیلم برای خنداندن تماشاگر است، اما به واقعیت بزرگی اشاره می‌كند. گاهی آدم‌هایی كه سر راه یك نفر قرار می‌گیرند، به تناسب موقعیت‌شان، ذره ذره ماده شعله‌ور كننده‌ وجودش را فراهم می‌كنند و او فقط منتظر یك جرقه‌ كوچك است تا بسوزد و تمام شود و راحت شود. بدیعی سرانجام به پشت دیواری رسیده كه نه می‌تواند ویرانش كند و از آن بگذرد، نه می‌تواند از روی آن بپرد و پشت سر بگذاردش.
در ده دقیقه‌ پیش از عنوان‌بندی، آدمی را می‌بینیم كه دیگران از دستش فرار می‌كنند و او را پس می‌زنند. راستی فكر نمی‌كنید بدیعی روشنفكری باشد كه آرمانش مردم بوده و همین مردم او را تحویل نمی‌گیرند؟ در این دقایق اولیه، او به سراغ دو نفر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود. یكی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد «دهن‌مهن» او را «سرویس» كند و دیگری هم اصلاً به حرفش گوش نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود. در صحنه‌های مربوط به این دو نفر و در صحنه‌ای كه او با جمع كارگران رو به رو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، قاب‌بندی‌ها به گونه‌ای ست كه بدیعی را در كنار دیگران و با هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم. اما پس از این صحنه‌های ابتدای فیلم، كه نشانی از نوع زندگی گذشته‌ بدیعی و نوع رابطه‌ او با آدم‌هاست، دیگر هیچ گاه او را با دیگران در یك قاب نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم و فاصله‌ او و آدم‌های دیگر به شدت محسوس است. آدم‌هایی كه سر راه او قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند، از قشرها، نژادها و با گویش‌های مختلف و سر و وضع‌های گوناگون هستند. حتی اگر واقع‌گرایی یا واقع‌نمایی كیارستمی پوششی برای دنیای تمثیلی او باشد و همه چیز در گستره‌ تمثیل بگنجد، نمادها و نشانه‌ها هم طیف گوناگونی را در بر می‌‌‌‌‌‌گیرد. همه در برابر بدیعی قرار می‌‌‌‌‌گیرند، و او تنها در كنار پیرمرد نرمی نشان می‌‌دهد و خودش را راحت می‌‌داند.
علاوه بر این، فضایی كه ماجرا در آن می‌گذرد، جهان شمول است و -كم و بیش- دنیای اطراف ما را به رخ می‌كشد: خاك، تپه، درخت، سبزه، شهر و … یعنی بدیعی هر كسی می‌تواند باشد و هر جایی می‌تواند زندگی كند. وارد حریم خصوصی‌اش نمی‌شویم و درباره او هیچ چیزی نمی‌دانیم، و حتی هنگامی كه وارد خانه‌اش می‌شود، ما پشت در می‌مانیم.
در یكی از صحنه‌های فیلم، بدیعی ایستاده و فرو ریختن ذرات خاك و سنگریزه را بر روی سایه‌اش تماشا می‌كند. او با آرامشی خاص به فشار زندگی كه دارد از پا در می‌آوردش، نگاه می‌كند و غرق تماشای له شدن خودش است. دلیلش هم خودآگاهی او نسبت به مرگ است. او سنجیده و آگاهانه گام در این راه نهاده و نه تنها شرمنده نیست، كه از كارش دفاع هم می‌كند:
- اونی كه تو روش خاك می‌ریزی، دیگه آدم نیست. اگه آدم بود، توی این چاله نبود.
- یه موقعی می‌رسه كه انسان دیگه خسته است و نمی‌تونه منتظر بشه كه خداوند به مصالحش عمل كنه، دیگه خودش رأساً عمل می‌كنه.
- می‌دونم خودكشی از گناهان كبیره است. اما این هم گناه بزرگیه كه انسان خوشبخت نباشه. وقتی خوشبخت نباشی، باعث اذیت و آزار اطرافیانت می‌شی. این گناه نیست كه اذیت و آزار اطرافیانت رو فراهم كنی؟
در حقیقت، خودكشی بدیعی بر آمده از یك تصمیم آنی و یك عصبانیت لحظه‌ای نیست - كه اگر این گونه بود - با گذشت زمان رنگ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باخت. بدیعی مرگ را یك مسأله‌ عادی و معمولی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند، نه فاجعه‌ای كه انسان باید از آن بگریزد، به همین دلیل، خیلی راحت به سراغش می‌‌‌‌‌‌‌‌رود و حتی برای رو به رو شدن با آن برنامه‌ریزی می‌‌‌‌كند. این‌كه او می‌‌خواهد چاله‌ گورش را یك نفر پر كند به همین دلیل است. او می‌‌خواهد آیین این بخش از زندگی را هم اجرا كند. وقتی سر و كله‌ پیرمرد ترك - باقری - پیدا می‌شود، بدیعی جذب حرف‌هایش می‌شود، چون او حرف‌های متفاوتی می‌زند و در دنیای تنهایی بدیعی همین تفاوت، جذابیت ایجاد می‌كند. در سراسر فیلم، هر كس به بدیعی می‌رسد به او امر و نهی می‌كند و می‌خواهند او را از خودكشی منع كنند. اما پیرمرد به او می‌گوید: «من دوست توام. بمونی، دوست توام؛ بری هم دوست توام.» در واقع بدیعی، كسی را پیدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند با او حرف بزند و حرفش را بفهمد. وگرنه بدیعی اگر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست با شنیدن حكایت خوردن توت و امیدوار شدن به زندگی از تصمیمش منصرف شود، پیش از آن، با حرف‌های دیگران به چنین نتیجه‌ای می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسید.
پایان ناچسب ویدئویی «طعم گیلاس» تصمیم بدیعی و خستگی او را تنها یك بازی معرفی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند. شاید دلیلش میل به زندگی و سرزندگی در وجود كیارستمی است، اما این مسأله با كل فیلم - و به ویژه این كه در طول آن، هیچ نشانی از بازی كردن بدیعی ندیده‌ایم - هماهنگ نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. برای مردی كه پشت دیوار زندگی نشسته و كاری از دستش بی‌‌‌‌‌‌‌‌ نمی‌‌‌‌‌‌‌‌آید، بهترین پایان، همان گوری ست كه بدیعی در آن می‌‌‌‌‌‌خوابد. نیازی هم به نمایش مرگ او نیست، وقتی زندگی‌اش این است.

ماهنامه فیلم– 20 خرداد 1378