نوشته ها



چون چرخ چرخیدن

ناصر صفاریان

سلام، بهترین. امسال جشنواره‌ خوبی نبود. یعنی، برای من. البته برای برخی دیگر هم كم و بیش همین طور بود. بگذریم كه مثل همیشه، هر كس فیلم‌های دلخواهش را پیدا كرد و برترین‌هایش را انتخاب كرد. امسال، از مدت‌ها قبل به دل مان صابون زده بودیم كه فیلم‌های خوبی در راه است، اما این طور نبود. البته نمی‌توان این را به پای مسئولان جدید وزارت ارشاد گذاشت. هر چند كه عدم مدیریت و بی‌برنامگی را دیگر نمی‌توان به قبلی‌ها نسبت داد.
مراسم افتتاحیه، مختصر و مفید برگزار شد. سخنرانی و معرفی فیلم‌ها و داورها، به اضافه‌ تواشیح‌خوانی و بعد هم یك رقص آیینی به همراهی دف و بر صحنه آوردن پرچم كشورهای شركت‌كننده. بعد هم فیلم «آژانس شیشه‌ای» را نشان دادند كه من فقط به خاطر دیدن این فیلم به مراسم رفتم. وقتی فیلم شروع شد، خیلی نگران بودم. دلیل نگرانی‌ام هم فیلمنامه‌اش بود. هر كاری كردم، نتوانستم با فیلم كنار بیایم. تصور می‌كنم با دنیای حاتمی‌كیا بیگانه است. آن روز كه با هم به خانه‌اش رفتیم یادت هست؟ حرف‌هایش یادت هست؟ رفتارش یادت هست؟ رفتارش یادت هست؟ دلم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست فیلم را می‌دیدی و نظرت را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسیدم. «آژانس شیشه‌ای» یك فیلم خوش‌ساخت و حرفه‌ای ست. پرویز پرستویی عالی است. كیانیان هم بازی خوبی دارد. فیلم‌برداری خوب است. تدوین فیلم فراتر از حد انتظار است. كارگردانی‌اش هم حرف ندارد. اما اولین بار است كه حاتمی‌كیا جانب یكی از آدم‌ها را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد؛ هر چند كه دیگران را با او همراه نمی‌‌كند و نشان می‌‌دهد كه آن‌ها در مقابل طرز فكر قهرمان او قرار دارند. من كه هر كاری كردم، نتوانستم با موضوع فیلم كنار بیایم.
فیلم‌های بخش میهمان آن قدر بد بود كه تماشای آن‌ها به هدر دادن وقت نمی‌ارزید. با این وجود، چندتایی از این فیلم‌ها را دیدم. «بدل‌كاران» یك كار خیلی ضعیف بود كه نمونه‌اش را بارها در تلویزیون دیده‌ایم. یك شخصیت خوب مهربان دوست‌داشتنی دارد كه پول ندارد و دوستانش كه خیلی مهربان هستند، به او كمك می‌كنند تا بتواند دروغ‌هایی را كه به برادرش گفته، عملی كند. خیلی یاد فردین افتادم؛ و البته خیلی یاد تو، كه از او خوشت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید.
«روزی كه هوا ایستاد» فیلم ضعیفی بود. حدود هشتاد دقیقه از فیلم، اضافه بود. اگر این فیلم، یك اثر پانزده - بیست دقیقه‌ای می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، خیلی بهتر بود. كاش نادر ابراهیمی این فیلم را نساخته بود. به احترام نوشته‌هایش هم كه شده نباید دست به ساخت این فیلم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد. الان هم اگر بخش‌هایی از فیلمش قابل قبول است، به دلیل بافت نوشتاری آن است، نه ساختار سینمایی‌اش. او دختر و پسر جوانی را برگزیده تا خط داستانی كم‌رنگ فیلمش را شكل دهند. در لحظاتی كه مردم شهر در مقابل آلودگی هوا به زانو درآمده‌اند و یكی یكی از پای در می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیند، لحظه‌های عاشقانه‌ زیبایی در دل مرگ جان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. دختر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «با یاد نمی‌‌‌‌‌‌توانم زندگی كنم. اصلا نمی‌‌‌‌‌‌توانم قبول كنم كه با یاد گذشته بشود زندگی كرد.» اما پسر می‌‌‌‌‌گوید كه چنین نیست. و درست می‌‌‌‌‌گوید؛ با یاد می‌‌‌‌توان زندگی كرد.
«دنیای وارونه» فیلم متوسطی بود، كه می‌توانست كار خوبی باشد. اما خب، مثل اغلب فیلم‌های بخش میهمان، اثر بی‌عیب و نقصی نبود. شهریار بحرانی، فضای یك كشور خارجی را برای روایت داستانش انتخاب كرده بود، ولی برخلاف فضاسازی، روابط و رفتار و گفتار آدم‌ها، این جایی بود. مثل فیلم‌های جان وین و دوبله‌ پس گردنی آن‌ها در این جا. البته می‌توان فضاسازی فرنگی‌اش را به پای موضوع حساس فیلم و عدم اجازه برای طرح این جایی‌اش گذاشت. البته این فیلم از برخی فیلم‌های بخش مسابقه، مانند «عشق گم‌شده» خیلی بهتر بود.
بقیه‌ فیلم‌های این بخش را ندیدم. كپی‌های دست چندم اكشن‌های آمریكایی اصلاً ارزش دیدن دارند؟ یك روز «تارهای نامریی» را در بخش مسابقه به جای «درخت جان »نشان دادند، یك بار هم «موج‌نشین‌ها» را به جای یكی از فیلم‌های مسابقه‌ بین‌المللی نمایش دادند. لابد این هم ترفندی برای جلب نظر مخاطب است.
راستی، فیلم «قاصدك» هم بود. اگر بودی، این فیلم را با هم می‌‌‌‌‌‌‌‌دیدیم. بازیگران مورد علاقه‌ات در فیلم بازی می‌‌‌‌‌‌كردند. به خاطر تو، حاضر بودم فیلم را تحمل كنم، اما حالا نه حال و حوصله‌ای بود و نه توان چنین تحملی.
امسال، اصلاً تمایلی به تماشای فیلم خارجی نداشتم. به جز سینمای ویژه‌ مطبوعات، جای دیگری نرفتم. یكی - دو تا فیلم خارجی در همین سینما دیدم كه چنگی به دل نمی‌زد. و امسال هم مثل هر سال، بعضی فیلم‌ها را ایستاده تماشا كردیم و برای تماشای برخی فیلم‌ها روی زمین نشستیم.
روز نمایش «دان»، به دلیل آماده نبودن فیلم، یكی دیگر از كارهای جلیلی را نشان دادند: «رقص خاك». مناسبت نمایش آن را هیچ كس نفهمید، چون در جشنواره‌ سال 70، این فیلم را نمایش داده بودند.
«رقص خاك»، یك فیلم دوپاره بود. یك مقدمه‌ كش‌دار و خسته‌كننده كه به معرفی محیط و آدم‌های ماجرا می‌پرداخت، و یك داستان عاشقانه‌ دلنشین كه با روایتی شاعرانه بیان می‌شد. فیلم ماجرای اهالی یك كوره‌پزخانه است كه كارگرانش برای این كه باران نیاید و خشت‌های شان از بین نرود، دست به دعا برمی‌دارند. در این میان، پسربچه‌ای به عشق یك دختر كه شفایش محتاج بارش باران است، خشت‌هایش را لگدكوب می‌كند و به طلب باران، به رقص می‌پردازد. صحنه‌ تكان‌دهنده‌ای بود. خیلی زیبا بود. كاش تمام فیلم این‌گونه بود.
برای تماشای «عشق گم‌شده» از مدت‌ها قبل روزشماری كرده بودم. اما با دیدن فیلم، تمام رشته‌هایم پنبه شد. مانند فیلم‌های هندی بود. این كه یك نفر پس از 22 سال، به جست‌وجوی عشق قدیمی‌اش بپردازد، به خودی خود جذاب است. این كه فریماه فرجامی هم در فیلم حضور داشته باشد، یك نكته‌ مثبت دیگر است. حضور اكبر عبدی و جهانگیر الماسی و همایون ارشادی هم همین طور. اما همه‌ این‌ها هدر رفته بود. «سیب» هم به دلم ننشست. فقط یك فیلمنامه‌ خوب داشت كه مدیون موضوع جذابش است. این یكی را اصلاً به قصد این تماشا كردم كه خوشم بیاید، ولی نشد. «روانی» داریوش فرهنگ هم حرفی برای گفتن نداشت. شخصیت‌های عجیب و غریب و مثلث عشقی قوام نیافته، بدجوری تماشاگر را سردرگم می‌كند. نیكی كریمی، خسرو شكیبایی و پرویز پرستویی، خوب بازی می‌كنند، اما درحد همان بازی‌های قبلی‌شان هستند. انگار در یكی از فیلم‌های قبلی‌شان بازی می‌كنند.
برخلاف فیلم‌های چند روز اول جشنواره، « ابر و آفتاب » كلاری فیلم خیلی خوبی بود. یك اثر دلنشین، كه با وجود موضوع خاص و آدم‌های محدودش، خسته‌كننده نبود. بازی امیر پایور خیلی خوب بود، فیلم‌برداری كلاری هم حرف نداشت. فیلم، خیلی مرا به یاد «گبه» انداخت. به نظر می‌رسد كلاری -دست كم، تا حدودی- تحت تأثیر مخملباف بوده. البته هنر خودش غیرقابل انكار است.
«مهر مادری»، یك فیلم خوش‌ساخت حرفه‌ای بود كه تماشاگر را به خوبی سرگرم می‌كرد. اما بیش‌تر جذابیتش، به دلیل دیالوگ‌های آن است. اگر تكیه كلام‌های پسربچه‌ فیلم را حذف كنیم، بخش عمده‌ این جذابیت از دست می‌رود. بازی معتمدآریا مثل همیشه خوب بود. پرستویی هم كم و بیش، همان پرستویی همیشگی بود و بازی‌اش به دل می‌نشست. اما نمی‌دانم چرا احساس می‌كردم دارم یك فیلم هندی می‌بینم. با این كه پایان تلخی داشت و ماجرا به خوبی و خوشی تمام نمی‌شد، این حس را داشتم. از آن فیلم‌هایی ست كه تو دوست داری. من هم از فیلم خوشم آمد، ولی كمال تبریزی با «لیلی با من است » انتظار بیش‌تری به وجود آورده بود.
از «غریبانه» خوشم آمد. كم و بیش، بازسازی فیلمی ست كه خیلی دوست دارم. هدیه تهرانی خیلی خوب بازی می‌كرد. «غریبانه» یك كار تجاری خوش‌ساخت بود كه همه‌ عوامل تماشاگرپسند را داشت. اما چفت و بست كار حفظ شده بود. عروسی و ازدواج و عشق و ماشین آخرین مدل و پسر فقیر و دختر پول‌دار و آواز و مرگ قهرمان و حتی گوشت كوبیده هم در فیلم هست، اما تماشاچی احساس نمی‌كند دارد فیلم می‌بیند. رفتار شخصیت زن فیلم، كه از ترحم و دل‌سوزی به عشق می‌رسد، به قدری پذیرفتنی ست كه به راحتی می‌توان آن را باور كرد. خیلی دلم می‌خواست این فیلم را می‌دیدی. فیلم با مرگ شخصیت مرد فیلم و با ترانه‌ای روی تصویر هدیه تهرانی و زمینه‌ سیاه به پایان می‌رسد‌: «چه سخته بی‌تو رفتن، چه سخته بی‌تو بودن.»
«غزال» را یادت هست كه چه فیلم خوبی بود؟ كارگردانش امسال یك فیلم خوب دیگر ساخته بود. «تولد یك پروانه» یك فیلم سه اپیزودی بود كه به كودكی و نوجوانی و جوانی یك انسان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرداخت. مناظر زیبا و فیلم‌برداری خوب فیلم باعث می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد خودمان را در دل موضوع ببینیم و بیش‌تر احساس همدلی كنیم. اپیزود دوم، در مقایسه با اپیزودهای دیگر، ضعیف به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد. اپیزود سوم هم كه شاهكار است. هر چند ایده‌ عبور از روی آب به دلیل ایمان قوی، پیش از این در فیلمنامه‌ «فضیلت بسم الله مخملباف» طرح شده .
می‌دانم كه هیچ وقت حوصله‌ تماشای فیلم هنری نداری، اما مطمئن هستم اگر این فیلم را می‌دیدی، بدت نمی‌آمد. برای تماشاگر عادی سینما هم جذابیت دارد. كاش بودی و می‌دیدی. بعد از فیلم «تولد یك پروانه»، فیلم «آقای بین» را نشان می‌دادند كه ندیدم. دلم نمی‌خواست تأثیر فیلم خوب قبلی را با تماشای یك كمدی از بین ببرم.
«بانوی اردیبهشت» هم فیلم خوبی بود. شخصیت اولش، سمبلی از فروغ فرخ زاد بود. فروغ و شاملو و نامه‌های عاطفی و مسأله‌ حقوق زن و وضعیت نابسامان جوان‌ها و خیلی چیزهای دیگر را در خود داشت. از همه این‌ها هم خوشم می‌آید، اما ساختار فیلم، برایم خسته‌كننده بود. میان بخش داستانی و قسمت‌های مستند، ارتباط مناسبی برقرار نشده بود. فیلم جسورانه‌ای بود. بازیگر نخست فیلم، خیلی خوب بازی می‌كرد. او درگیر یك انتخاب بود؛ انتخاب یك عشق. و سرانجام در پایان موجز فیلم، او عشق را بر مهر ترجیح داد. كاش تو هم این انتخاب را می‌‌دیدی. خوبی فیلم هم در این بود كه اعتراض زن‌ها را به رخ می‌‌كشید. اما مردها را محكوم نمی‌‌كرد. بنی‌اعتماد، تفاهم و اعتماد را چاره‌ حل مشكلات می‌‌دانست و عطوفت را جایگزین خشونت معرفی می‌‌كرد.
بعد از این فیلم، «آژانس شیشه‌ای» را در دو نوبت نمایش دادند كه خیلی شلوغ شده بود. شلوغ‌ترین شب سینمای مطبوعات، باز هم فیلم را دیدم و نظرم عوض نشد. فردای آن شب، یك بار دیگر «آژانس شیشه‌ای» را در كنار مردم با خود حاتمی‌كیا دیدم. باز هم نظرم عوض نشد. با حاتمی‌كیا خیلی صحبت كردم. خیلی بحث كردیم؛ چه بعد از نمایش در افتتاحیه، و چه پس از این دوبار نمایش. خودش چیز دیگری می‌‌‌‌‌‌گفت، اما فیلمش این‌گونه نبود.
«دان» بالاخره آماده شد، و آن را به جای «درخت گلابی» نشان دادند. فیلم صمیمی و ساده‌ای بود. با داستانی درباره‌ مشكلات نداشتن شناسنامه، كه در حد اشاره‌های گذرا به عشق هم می‌پرداخت. بعد از سه - چهار ساعت معطلی به خاطر نمایش مجدد «دان» ، قرار شد «مرسدس» كیمیایی را ببینیم، اما بعد اعلام كردند كه نمایش آن به شب بعد موكول شده . سانس آخر هم نوبت «ساحره» بود. همان‌طور كه
انتظار می‌رفت كارگردانی و بازی‌های خوبی داشت. اما آشفته و سردرگم به نظر می‌رسید. هم فیلم پرزرق و برق و شیكی بود و هم موضوع قابل توجهی داشت، اما در كل، فیلم خوبی نشده بود. ماجرای مردی بود كه میان عشق واقعی و عشق ایده‌آلش باید یكی را انتخاب می‌كرد. كاش بودی و می‌دیدی. مرد فیلم، برای هر دو ارزش قائل بود و به هیچ كدام اجازه‌ توهین و تحقیر دیگری را نمی‌داد. هر دو محترم بودند. انتخاب آخر هم، دلیل دیگری داشت. یك جور خودخواهی بود. به این دلیل عشق واقعی را برگزید و تصویر ذهنی‌اش را كنار زد كه از شرایط خسته شده بود و نمی‌توانست با آن كنار بیاید. اما صادق بود. صداقت داشت. دروغ نمی‌گفت. كاش فیلم را می‌دیدی. راستی، قصه‌ «عروسك پشت پرده» صادق هدایت را دست‌مایه قرار داده بود. و البته اسم هدایت را هم ننوشت. خب، دلیلش را كه می‌دانیم. نیازی به گفتن نیست. اما، آن قصه كجا و این فیلم كجا.
«سارای» را بیش‌تر از نیم ساعت نتوانستم تحمل كنم. بعد از آن، «جهان‌پهلوان تختی» را دیدم. فیلم حرفه‌ای و خوش‌ساختی بود. هیچ فكر نمی‌كردم بتوان از این موضوع، یك فیلم پلیسی ساخت. آخر شب هم «مرسدس » كیمیایی را نشان دادند.
خیلی دلم می‌خواست یك فیلم احساسی خوب ببینم، اما حتی صحنه‌های حسی فیلم هم چنگی به دل نمی‌زد. با این‌كه می‌دانی به «عشق در یك نگاه» اعتقاد دارم، عشق فیلم «مرسدس » خیلی سطحی و غیرقابل باور بود. قهرمان خسته‌ كیمیایی، در عالم تنهایی خود به عشق پناه می‌برد و به سردی محیط زندگی‌اش، گرما می‌بخشد، اما این رابطه، اصلاً پذیرفتنی نیست. درست است كه عشق، یك مسأله‌ حسی است و با حساب و كتاب و عقل جور در نمی‌آید. ولی عشق فیلم «مرسدس » را حتی نمی‌توان حس كرد. چرا خالق «داش آكل» و «سلطان» ، چنین فیلمی ساخته ؟
«طعم گیلاس» را برای چندمین بار دیدم و برای چندمین بار هم خوشم آمد. هم موضوع خوبی دارد و هم ساختار درستی. شخصیت اول فیلم كیارستمی، انسانی ست كه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند هر كسی باشد و هر جایی زندگی كند. نه خانه و زندگی‌اش را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم و نه از گذشته‌ او باخبر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شویم. حتی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم چرا تصمیم به خودكشی گرفته. كیارستمی وضعیت بحرانی یك انسان را مطرح می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند. بیان این بحران بشری هم در فضایی شكل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد كه همه جایی باشد. در فضایی قابل تعمیم به كل جهان: دشت و تپه و خاك و مرگ و آدم‌هایی با گویش‌های متفاوت. «طعم گیلاس» را خیلی دوست دارم، ولی تا پایان واقعی‌اش؛ یعنی تا جایی كه قهرمان داستان، در گور می‌‌‌خوابد و در تاریكی گم می‌‌شود.
تصویرهای ویدئویی پایانی، كه می‌خواهد حس زندگی را القا كند، اضافه و نچسب به نظر می‌رسد. نظر من كه این است. البته تو كه خیلی از زندگی خوشت می‌آید و پایان خوش فیلم‌ها را دوست داری، احتمالاً با این پایان‌بندی، راحت‌تر ارتباط برقرار می‌كنی.
«زندگی» ساخته‌ اصغر هاشمی درباره‌ یك مثلث عاشقانه - در شكل این جایی‌اش - است. فیلم سرگرم‌كننده‌ای ست كه بازی‌های خوبی دارد. مرد فیلم، در شرایطی خاص قرار می‌گیرد و دوباره ازدواج می‌كند. میان انتخاب سردرگم می‌ماند، وسرانجام همسر دوم، خانه‌ سوت و كور را رونق می‌بخشد و با به یادگار گذاشتن نوزادش، خود را كنار می‌كشد و می‌رود. اگر فیلم می‌توانست زاویه‌ دیدی انتخاب كند كه علاوه بر سرگرمی تماشاگر، به طرح مشكلات این چنینی زنان جامعه‌ ما بپردازد، به یكی از بهترین‌های این سینما تبدیل می‌شد. كاش این‌گونه بود، چون فیلم، چنین ظرفیتی دارد.
نیمه‌ اول «كمكم كن» قابل تحمل است، اما نیمه‌ دوم خیلی بد از كار درآمده. بافت دو‌گانه‌ای كه میان طنز و خشونت سردرگم است، فیلم را به اثری آشفته تبدیل كرده و فقط چند صحنه‌ خوب دارد. «كمكم كن» قصد طرح مشكلات اجتماعی نسل معاصر را دارد، اما با حركت در سطح، تنها به دیالوگ بسنده می‌كند. آشفتگی فیلم به حدی ست كه حتی توالی منطقی نماها رعایت نشده، و در یكی از صحنه‌های تعقیب و گریز، چند جا هوا برفی است، چند جا آفتابی و چند جا بارانی! «كمكم كن» هم از آن فیلم‌هایی بود كه انتظار داشتم خوب باشد و نبود. نمی‌دانم چرا امسال، جشنواره این طوری بود.
روز آخر، «درخت گلابی» را بالاخره پس از چند بار جابه‌جایی و تغییر برنامه نمایش دادند. از موضوعش خیلی خوشم آمد. از سرخوردگی یك انسان می‌گفت. نویسنده‌ای به باغ پدری‌اش می‌آید تا كتابش را بنویسد. گذشته‌اش را مرور می‌كند، و ما می‌فهمیم كه پیش از این چه بوده است. او كه می‌خواسته همه چیز و همه كس را اصلاح كند، حالا با خودش هم نمی‌تواند كنار بیاید و مانند درخت گلابی بی‌ثمری در باغ ، به دوران بی‌فایدگی رسیده. فضای حاكم بر فیلم، یادآور داستان‌های صادق هدایت است و تلخی دلنشینی در تار و پود فیلم تنیده شده. خاطرات عاشقانه‌ شخصیت اول فیلم، مرا خیلی یاد تو انداخت. او عاشق دختری شده بود كه چند سال از او بزرگ‌تر بود. او عاشق بود و دختر اصلاً او را جدی نمی‌گرفت، و نامه‌های عاشقانه‌اش را با تمسخر می‌خواند. به این عاشق امر و نهی می‌كرد و پسرك عاشق هم جز «چشم» چیزی نمی‌گفت.
خب، این هم از جشنواره‌ امسال. جشنواره‌ امسال واقعاً برایم یك جوری بود. نمی‌دانم اشكال از من بود یا فیلم‌ها. در یكی از روزهای جشنواره، دوستی را كه برای همیشه از دست رفته می‌دانستم، دوباره پیدا كردم. امیدوارم یك روز این اتفاق در مورد تو هم رخ بدهد.

ماهنامه فیلم– نوروز 1377