نوشته ها



نقطه صفر

ناصر صفاریان

بارها از ترکیب هایی مانند «ساعت بیست و پنج» و «فصل پنجم» در موارد گوناگونی استفاده شده تا اشاره ای باشد به دوره جدیدی پس از پایان آن چه در ذهن ما به شکل تقسیم بندی شده- و سیستماتیک- شکل گرفته است. این عبارت ها، نوعی آغاز آخر الزمانی در خود دارد و از یک جور نقطه صفر می گوید.
عنوان انتخابی فیلم جدید سامان سالور هم از چنین جنسی به شمار می آید. «سیزده 59»، در واقع «سیزدهِ 59» است و سیزدهمین ماه سال دوازده ماهه 59 را روایت می کند. ادامه سال 59، و آن چه نقطه صفری برای قهرمان داستان است. هوشمندی انتخاب این عنوان هم در این است که اگر «سیزده 59» هم خوانده نشود و همان « 1359» بخوانیمش، باز نشانی از تطابق زمان و شخصیت است و آدمی که در همان سال مانده و وجودش با آن زمان و آن چه در آن دوره گذشته یکی شده. گویی اصلا 1359، نام شخصیت اصلی فیلم است.
نمونه معروف مذهبی/ تاریخی جا ماندن در زمان، همان اصحاب مشهورکهف است و داستان فیلم هم- به هر روی- برداشتی از همین ماجرا. ولی بر خلاف آن چه در ابتدا می توان تصور کرد، فیلم اشاره ای به این پهلو زدن ندارد و اساسا هیچ ارجاعی ندارد به هیچ رویداد تاریخی و معاصر. به همین خاطر، از شعاری شدن شخصیت و شعار دادن شخصیت پرهیز می شود. یادتان هست « قصه تعریف کردن » پرویز پرستویی را در «آژانس شیشه ای»، در صحنه ای که شعاری بودن و تبلیغی بودن از سر و رویش می بارد و به اصحاب کهف اشاره دارد؟
حالا فاصله پرستویی آن جا با پرستویی این جا، دقیقا به اندازه خود نقش است، حد فاصل حاج کاظم تا سید جلال. آن خشم و غضب و انتقام «آژانس شیشه ای»، این جا جز سکوت و طمانینه نیست. سید جلال «سیزده 59»، اگر چه به حق تر از حاج کاظم است، ولی اعتقادش را چماق فخر نمی کند تا بر سر دیگران بکوبد و سهم خواهی نمی کند. همین است که این سید، بزرگ تر و قهرمان تر از آن حاجی جلوه می کند. ازهمین بزرگی است که نامش جلال است، و بر خلاف کاظم که اشاره دارد به فرو خوردن خشم ولی می زد و می شکست و نعره می زد، این جلال واقعا در سکوتش بزرگ جلوه می کند.
جلال آن چه دارد، در دلش و در چشمانش خلاصه شده. غم و تنهایی . حالا این غم و تنهایی را بگذارید کنار نبودن هیچ ارجاعی به شرایط سیاسی و اجتماعی معاصر. آن چه می ماند یک ملودرام است. با خواندن خلاصه داستان و پیش از آن که فیلم را دیده باشیم، انتظارمان تماشای اثری خواهد بود با نگاه کوبنده سیاسی/ اجتماعی و پر از نقد روزگار معاصر. ولی «سیزده 59» این گونه نیست.
اگر چه فیلم- به هر حال- یک اثر ضد جنگ است و این، به خودی خود بخشی از اعتراض را در خود نهفته دارد، «سیزده 59» بیش از آن که اثری سیاسی، انتقادی یا حتی اجتماعی باشد، یک ملودرام خانوادگی ست. ضد جنگ بودن اثر، به جای آن که لایه بیرونی اعتراضی داشته باشد، نوعی لایه تلخ درونی شده است. تلخی ای که از موضوع ضد جنگ می آید و در ساختار ملودرام فیلم قوام می یابد. در واقع بنیان «سیزده 59» بر رابطه یک پدر و دختر بنا شده و همه چیز را در این چارچوب خانوادگی بیان می کند.
با این حال، از آن جا که رویه بیرونی اثر و چند دقیقه کوبنده جنگی ابتدای فیلم را نمی توان به فراموشی سپرد، «سیزده 59» میان این دو فضا مردد به نظر می رسد. این که توقع اولیه مان از فیلم تا چه حد معقول است و این که فیلم نامه اولیه چه بوده و چه میزان تغییر داشته را نمی دانم. ولی احساسی که به عنوان تماشاگر دارم، یک جور خنثی و بی خطر شدن فیلم است در چارچوب قابل نمایش امروزی و این جایی اش. در واقع، مظلومیت- و نه خشم- اعتراض را در سیمای جلال می بینیم، ولی خبری از خود اعتراض نیست.در چنین فیلمی با چنین موضوعی، مهم ترین بخش اثر باید روبه رویی قهرمان با چهره جدید شهر باشد و نمایش این مواجهه. ولی این جا فاصله ترک بیمارستان تا یافتن هم رزمان گذشته توسط جلال، یک «هیچ» بزرگ است.
در این چارچوب، سامان سالور تمام توانش را بر ساخت یک ملودرام خوب گذاشته و به خوبی از پس آن بر آمده. این بار، او با فاصله گرفتن از فضای با فاصله و غیر احساسی فیلم های پیشین خود، نه تنها به تفاوت در فضا سازی داستان رسیده، که ساختار موسوم به «هنری» سابق را هم به ساختاری کلاسیک و از جنس سینمای مورد پسند تماشاگر عام تغییر داده است.
در این میان، تدوین و موسیقی به بهترین شکل به کمک فیلم آمده و نقش مهمی در فضای سازی اثر دارد. تدوین خوب سهراب خسروی، که در صحنه های جنگی دقایق ابتدایی فیلم از نمونه های شاخص تدوین در این سال هاست، در ایجاد ضرباهنگ بدون لکنت بسیار موفق است و موسیقی پر حجم و احساسی علی رضا کهن دیری بار عمده ای از احساس فیلم را بر دوش دارد. در مقابل - اما- چهره پردازی «سیزده 59» بدون ظرافت به نظر می رسد و اگر طراحی چهره ها - به ویژه پرستویی- را قابل قبول بدانیم، شکل اجرا در مورد اغلب آدم ها-حتی بازیگر خوبی مثل فرهاد اصلانی- تصنعی است و اصلا مناسب یک فضای واقع گرا نیست. وقتی فیلم آغاز می شود و گریم های غلو شده صحنه های ابتدایی را می بینیم، به خاطر منطق حاکم بر آن صحنه ها و یک جور فضا سازی خشن آخر الزمانی، همه چیز را به پای منطق صحنه می گذاریم و این نوع چهره پردازی در آن فضا آزار دهنده نیست، ولی وقتی به صحنه های شهر می رسیم و فضای واقعی، آن وقت این گریم ها بدجوری توی ذوق می زند. البته این تصنع در مورد قهرمان داستان، خوب جواب داده و به شخصیت پردازی او کمک کرده، طوری که انگار سید جلال بیرون آمده از کما، اصلا این جایی نیست و یک موجود کاملا متفاوت است.
مشکل اصلی - اما- خود فیلم نامه است و منطق نمایش بازی کردن و خلق فضای دهه شصت برای جلال، تا از این همه گذشت زمان دچار شوک نشود. در فیلم نامه، دو جور بازی کردن طراحی شده، که یکی جواب داده و موفق است، و دیگری ناموفق بوده و به فیلم لطمه می زند. وقتی بنا می شود باران (دختر جلال)، خودش را بهار (همسر در گذشته جلال) معرفی کند، واقع گرایی داستان لطمه نمی خورد و دختر با شباهت چهره و صدا به مادرش، با پوشیدن لباسی دیگر، از پس این تغییر برمی آید
در مقابل، آن جا که کلیت این بازی، به یک کارگردان سینما سپرده می شود و او با گروه و تجهیزاتش به میدان می آید، همه چیز بر خلاف واقع گرایی فیلم پیش می رود و نوعی فانتزی غیر واقعی شکل می گیرد که اصلا این جایی نیست و خیلی «فیلم» است. گذشته از بی منطقی ای که از فیلمنامه می آید، بازی سعید ابراهیمی فر هم در نقش کارگردان، به فاصله هر چه بیش تر تماشاگر با این صحنه ها دامن می زند. نوع بازی- و البته شخصیت پردازی- هم دلانه نیست و تماشاگر، وقتی او را در زمان مشکلات و در اوج صحنه های احساسی، مثل یک آدم آهنی می بیند که مشغول تصویر گرفتن از «سوژه» خود است و همه چیز برایش یک ماموریت کاری است و بس، او را بیش از پیش پس می زند. در حالی که بدون این پیچیدگی نمایشی و غلو آمیز، بدون حضور کارگردان هم می شد از دوستان جلال و گروه پزشکی خواست برخی نکات را رعایت کنند و مانند باران، زمان را به عقب برگردانند.
بخش مهم احساس برانگیز فیلم هم، به دوش دو بازی گر اصلی است. پرویز پرستویی در ادامه بازی در نقش رزمنده های جنگ به نوعی تکامل رسیده و چهره قابل باوری از یک آدم اهل جبهه و جنگ ارائه می دهد. دریا آشوری هم برصدایش تکیه دارد که از تجربه تئاتر می آید و این جا نقطه قوت است. به گونه ای که «سیزده 59» بدون صحنه های گفت و گوی جلال و باران، و در نبود صحنه های قرآن خواندن و مناجات باران، به طور قطع چیزی کم خواهد داشت. فیلم یک ملودرام قابل قبول است و پس از پایان هم تماشاگر را رها نمی کند. این خودش یک موفقیت است برای فیلمی که با احساس سر و کار دارد.

ماهنامه فیلم- مرداد 1390