
بزرگمهر گلبیدی
چه زمانی با خانم الهه فرمانی آشنا شدید؟
اولینبار الهه را اواخر سال ۱۳۶۸ یا اوایل ۶۹ در کلاس بهاگاواد- گیتای آقای دکتر علوی مقدم دیدم. مدتی بعد هم، در ۱۴ آذرماه ۱۳۶۹ در کلاس های آشنایی با مبانی کریشناآگاهی من شرکت کردند. به یاد دارم پس از گذشت مدتی، در تاریخ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۷۰ بود که او یک برنامه عکاسی در منزل خود ترتیب داد و من هم به همراه دوست ارجمندم، آقای مهرداد رازی که قرار بود عکاسی کند، به منزلشان رفتم. خانهای که وقتی واردش میشدید، از هر زاویهای به بخشهای مختلف آن مینگریستید، هنر، زیبایی، لطافت و خلاقیت از ترکیب عناصر آن می بارید و چیدمان هنرمندانهی همه چیز در خانه بهحدی بود که علاوه بر دستان یک هنرمند، روح لطیف یک شخص سرشار از محبت، چشم و ذهن شما را با خود به عمق یک زیبایی جذاب میبرد.
این، زمانی بود که من کمی از نزدیکتر و بهتر الههجان را شناختم؛ و بهتدریج متوجه شدم او میتواند «خاصترین آدم زندگی من» باشد. از ۲۸ شهریور ۱۳۷۰ هم هر هفته پنجشنبهها تا قبل از افتتاح رستوران جالیز، ایشان را با تنی چند از دوستان برای صرف مجموعهای از غذاهای گیاهی دعوت میکردم. آن زمان، دیدارهای ما گاهگاه صورت میگرفت؛ ولی با این وجود، شناخت من از ایشان در مسیر کلاسهایی که برگزار میشد عمیقتر شد… تا این که در جریان افتتاح رستوران گیاهی «جالیز» برای کمک به طراحی داخلی و دکور آنجا در ۳۰ شهریور ۱۳۷۰ برای بازدید از رستوران با من همراه شدند، و قرار شد من و ایشان فعالیتهای مشترکی انجام دهیم؛ و همین موضوع به اندازهی کافی ما را به هم نزدیک کرد و ادامه یافت تا این که در ۳۰ آذر ۱۳۷۰ مهمانی افتتاح رستوران جالیز برگزار شد. فکر میکنم پس از رستوران گیاهی گوویندا در سال ۱۳۵۵، جالیز به عنوان اولین رستوران گیاهی رسمی در ایران آغاز به کار کرد. دی ماه ۱۳۷۰ بود که اوج دیدارهای روحبخش ما صورت گرفت و منجر به پیوندی ابدی شد.
وقتی من الههجان را بهتر و از نزدیکتر شناختم، نوعی شیفتگی نسبت به او در خودم احساس کردم و به همین خاطر دلام میخواست هرچه بیشتر فرصت مصاحبت و معاشرت با او را داشته باشم. علاقهی من به الهه چنان بود که به رغم اختلاف سنی قابل توجهی که با هم داشتیم و البته نامتعارف بودن ازدواج با کسی که حدود نوزده سال از من بزرگتر بود، به او پیشنهاد ازدواج دادم. در حقیقت، این ازدواج را شکلی از همصحبتی میدانستم که به من اجازه میداد تا همیشه و در همه حال کنارش باشم. بههرحال با وجود موانعی که وجود داشت، سماجت من باعث شد تا الهه به این وصلت راضی شود و ما سرانجام در سال ۷۱ با هم ازدواج کردیم.
چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۷۰ در ناباوری به او پیشنهاد ازدواج دادم! الههجان در ۱۶ اسفند همان سال برای سفری یکماهه به هند رفت و ۱۴ فروردین ۱۳۷۱ به ایران بازگشت و من جمعه ۲۱ فروردین الههجان را از مادرشان مهینجون خواستگاری کردم.
الهه شخصیت پرمهر و سرشار از دانشی داشت که هرکس دیگری هم از مصاحبت با او لذت میبرد. او یک انسان گرم و صمیمی بود؛ با خویشتنداریهای خاص خودش. ما از ۱۳۷۰ تا ۱۴۰۰ با هم و در کنار هم زندگی کردیم؛ یعنی دقیقاً سی سال… و در طول این مدت، با وجود فراز و نشیبهای طبیعی زندگی، همواره از معاشرت و مصاحبت با او لذت بردم. اگر بخواهم برای این موضوع دنبال دلیل بگردم شاید بتوانم آن را در صداقت، شرافت و انسانیت بینظیر الهه جستوجو کنم. چیزی که میتوان گفت در روزگار ما کیمیاست.
زمان ازدواج، شما چند سالتان بود؟
آن زمان من بیستوشش ساله بودم و الههجان چهلوپنج سال سن داشت و نوزده سال بزرگتر از من بود. البته به نظر خودم این مانع چندان بزرگی نبود چون نسبت به او یک نوع شیفتگی خیلی شدید احساس میکردم و از بودن در کنارش بینهایت لذت میبردم. البته این شیفتگی را همچنان و هنوز که او دیگر در میان ما نیست هم دارم؛ و این حسیست که میدانم در جامعهی ما چندان متعارف نیست. از این نظر شاید ازدواج تنها شکلی بود که میتوانست ما را بیدغدغه و بدون نگاه خاصِ دیگران در کنار هم قرار دهد. برای من فرم و شکلِ بودن در کنار الههجان مهم نبود؛ من اینقدر او را دوست داشتم که اصلاً به این چیزها فکر نمیکردم و فقط دلام میخواست همراه و همصحبت دائمی او باشم.
موقعیت خانوادگی شما و خانم فرمانی در چه وضعیتی بود؟ منظورم این است که به نظر خودتان در آن شرایط، خانوادهها میتوانستند با هم وصلت داشته باشند؟
پدر الههجان سرهنگ خلبان نیروی هوایی بود و طبعاً خانوادهی آنها از نظر فرهنگی، موقعیت اجتماعی و رفاه مالی، وضعیت بسیار خوبی داشتند. همهی افراد خانوادهی الههجان بااصالت و یکی از آن دیگری دوستداشتنیتر بودند و هستند.
خوشبختانه من در خانوادهای فرهنگی پرورش یافتهام. پدرم در سال ۱۳۳۲ از دانشگاه تهران، لیسانس حقوق گرفته و دارای گرایشهای ملی و ناسیونالیستی بود. او تلاش کرد تا همهی ما شش فرزند خودش را به جایگاه اجتماعی خوب و مناسبی برساند. خواهران و برادرم همگی تحصیلات عالیه دارند. پدرم خیلی در این مهم کوشید و مادرم فرشتهای مهربان بود که به خصوص، مرا از کودکی، سرشار از محبت خویش کرد. ما از نظر اقتصادی هم وضعیت نسبتاً خوبی داشتیم و میتوان گفت در رفاهی نسبی زندگی میکردیم. امیدوارم توانسته باشم پاسخ پرسشتان را بدهم.
واکنش خانم فرمانی وقتی به او پیشنهاد ازدواج دادید چه بود؟
وقتی به الهه پیشنهاد ازدواج دادم او بارها با من صحبت کرد و با تجربهی بیشتری که داشت مشکلاتی که سر راه این اتفاق بود را به شکلی خردمندانه و با دقت برایم تشریح کرد. بارها و بارها به من گفت اصلاً اصرار نکنم و موضوع را کاملاً فراموش کنم! اما همانطور که گفتم میزان شیفتگی من به او در حدی بود که هیچکدام از این موانع و نگاههای بیرونی را نمیدیدم و فقط به این فکر میکردم که با او و در کنارش باشم. احساس من به او آنقدر شدید بود که به نظرم میتوانست از هر نگاه عرفی و مانع دیگری هم عبور کند. مسائلی که جدا از مهینجان (مادر الههجان)، پدر و مادر خودم نیز بارها به آن اشاره کرده بودند اما در نهایت همهشان به این خواسته احترام گذاشتند و بهنوعی تسلیم شوریدگی من شدند.
کسی هم بود که مخالفت خاصی داشته باشد؟
بله. شاید کسی که بیشترین مخالفت را با ازدواج من و الهه داشت پدر خودم بود. البته او هم بعد از مدتی نظرش تغییر کرد. من این خاطره را چند بار و چند جای دیگر هم تعریف کردهام…مدتی بعد از این که من و الهه ازدواج کردیم، شرایطی پیش آمد که پدرم چند روز باید به منزل ما میآمد و با ما زندگی میکرد. وقتی او به خانه برگشت به مادرم گفته بود: «طاهره خیالت راحت باشه که پسرت عاقبتبهخیر شد!» میتوان گفت این بهترین واکنشی بود که من از اطرافیان نزدیک خودم دریافت کردم.
دوستان خود شما و الههخانم دربارهی این موضوع چه واکنشی داشتند؟
کموبیش میتوانید تصور کنید که من در بین خانوادهی خودم، خانوادهی الههجان و دوستان خودم که با آنها رفاقت و معاشرت معنوی داشتم چه شرایط پیچیده و عجیب و غریبی داشتم. یکی از افرادی که نقش بسیار مهمی در وصلت ما داشت استاد بنده، جناب آقای دکتر علویمقدم بود که مشکلات راه را هموار ساختند و من همیشه در طول زندگیام از نیکسرشتی و پاکفطرتی او بهرهمند بودهام. بههرحال در فرهنگی که ما در آن زندگی میکنیم اختلاف سن خیلی زیاد عروسخانم یک ویژگی غیرطبیعی به حساب میآید و طبعاً خیلیها به این موضوع اشاره میکردند. اما تا جایی که به من مربوط است باید بگویم به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین اختلاف سن بود! من برای این که حرفام را ثابت کرده باشم سنگنوشتهای که جملهای با همین مضمون روی آن حک شده بود را به الهه هدیه دادم. روی آن سنگ به انگلیسی نوشته شده بود:If I could choose again; I would still choose you. یعنی «اگه میتونستم دوباره انتخاب کنم، باز هم تو رو انتخاب میکردم.»
باید اعتراف کنم در ذات الههجان چیز عجیبی بود که اگر من به گذشته برگردم و امکان انتخاب مجدد کسی برای زندگی مشترک را داشته باشم، به طور حتم دوباره خود او را انتخاب میکنم.
بههرحال میدانید که از نظر عرف اجتماعی، خصوصاً در کشور ما که عمدتاً ازدواج آقایان با خانمهایی کوچکتر از خود بهعنوان الگو مطرح میشود چنین موضوعی چندان طبیعی نیست.
بله، قبول دارم. دلایلی که از سوی آدمهای اطراف مطرح میشود و خصوصاً حرفهایی که مبتنی بر خِرَد و آیندهنگری هم هست، فضای ذهنی سنگین و عجیب و غریبی به وجود آورده بود که در نهایت با خودم فکر کردم شاید تمام اینها درست هم باشد اما چنان شیفتهی جاذبهی وجود الهه بودم که اصلاً به این حرفها توجه نمیکردم و فقط دلام میخواست با او و تا آخر عمر در کنارش باشم.
جالب این که این شیفتگی با وجود فراز و فرودهایی که زندگی ما مثل زندگی سایر آدمها با آن روبهرو بود به مرور بیشتر و عمیقتر هم شد. به عبارتی دیگر این رابطه و این عاطفهی عمیق، هر آنچه که به موضوعات متعارف اجتماعی مرتبط بود را نادیده گرفت و پشت سر گذاشت.
جالبتر این که در مسیر زندگی خود ما مواردی پیش آمد که بعضی شاگردان خودم در چنین موقعیتی قرار گرفته بودند و حالا من بهنوعی مجبور بودم برای آنها برعکس همین استدلال را ارائه کنم! مثلاً باید بهشان میگفتم در آینده و در صورت ازدواج با فرد مورد نظرشان که از نظر سنی بزرگتر از آنهاست در چه موقعیتی قرار خواهند گرفت یا چیزی شبیه این. میخواهم بگویم با وجود انتخاب خوبی که داشتم، خودم هم گاهی در این موقعیت متناقض در بین عشق، واقعیت و قوانین طبیعت قرار میگرفتم و نمیدانستم چهکار باید بکنم.
یکی از چیزهایی که اغلب دوستان و آشنایانتان به آن اشاره میکنند برخی ویژگیهای قابل توجه در خانه یا محل زندگی مشترک شما و خانم فرمانیست. منزلی بسیار آراسته با نوعی طراحی چشمنواز و جذاب.
وقتی ما با هم ازدواج کردیم، در اولین گام به همین آپارتمان– که الههجان آن را با کمک یکی از بستگان خود ساخته بود– نقل مکان کردیم. پیش از آن که تمام اسباب و وسایل زندگیمان را به اینجا منتقل کنیم، یک روز به اتفاق دو مهمان عزیزمان، دکتر علویمقدم و همسرشان، شیداخانم در یکی از اتاقهای این خانه جمع شدیم. همانطور که گفتم، این اتاق هنوز خالی بود اما طبق سلیقهی الههجان، یک محراب در آن تعبیه شده بود و میشد یک جشن خودمانی مختصر و جمع و جور را در آن برگزار کرد. به همین خاطر من برای این که اتاق مورد نظر آمادهی پذیرایی از مهمانها شود یک قالیچه کف آن انداختم؛ و روی همان قالیچه مراسم «آراتی» یا «تقدیم» را برگزار کردیم.
الههجان نیت کرده بود از همان اولینبار که به اینجا نقل مکان کردیم، آپارتمان را برای چنین منظوری وقف کند؛ و ما اتاق مرکزی این بنا و به تعبیری بهتر اتاق مرکزی یک ساختمان سه طبقه را بر اساس فلسفهی کریشناآگاهی یا همان خداآگاهی، به محلی برای عبادت، پرورش روح انسان یا همان مهمانی خداوند و پذیرایی از او تبدیل کردیم. این اتاق همیشه برای من عرصه یا مهد آرامش بود و هست. نمادی از درونِ شاد و آرامِ الههجان که بیدریغ عاشق همهی انسانهای کرهی زمین بود و هرکس با او آشنا میشد، این حس را بهقدر کفایت از او دریافت میکرد.
از روزی که زندگیمان را زیر یک سقف شروع کردیم الههجان دوست داشت خانهمان وقف آموزشهای معنوی و گسترش آن باشد. به همین خاطر از وقتی که او این دنیا را ترک کرده، من به هیچکدام از اجزای خانه و خصوصاً اتاق او دست نزدهام. الههجان به گل نرگس خیلی علاقه داشت و من هم سعی میکردم هر وقت میتوانم از این گل شاخههایی بخرم و برایش هدیه ببرم. همین باعث شده هر سال وقتی موسم نرگس از راه میرسد، به یاد او چند شاخه از این گل میگیرم و برایش به خانه میبرم؛ هرچند که متاسفانه به جای خودش، جای خالی او انتظار من را میکشد…
در گوشهای از همین اتاق، سنگ اولیهی مزار الههجان را قرار دادهام تا هم یاد و خاطرهی او باقی بماند و هم این که من هر روز و همیشه بتوانم به او ادای احترام کنم. من تا مدتها بعد از درگذشت الههجان به احترام او و به یادش بر مزارش حاضر میشدم اما در نهایت به این فکر افتادم که با آوردن این سنگ به خانه و گذاشتن آن در کنار محراب، کاری کنم تا یاد و خاطرهی الههجان همیشه و هر لحظه در کنارم باشد.
ظاهراً این سنگ ساده با سنگی که برای مزار خانم فرمانی طراحی شده تفاوتهایی دارد.
بله، البته پیش از توضیح دربارهی این موضوع باید به یک نکته اشاره کنم. در کتاب «بهاگاواد– گیتا» که در ادبیات کلاسیک جهان، بخشی از دفتر ششم «مهاباهارات» یا به عبارتی دیگر بزرگترین منظومهی حماسی جهان به حساب میآید دو «اشلوکا»، «دعا» یا به روایتی «دوبیتی» وجود دارد که بسیار مورد علاقهی الههجان قرار داشت؛ در حدی که بارها و بارها آنها را زمزمه میکرد و میخواند.
اولین «اشلوکا» مربوط به فصل ششم «بهاگاواد– گیتا» و آیهی سیام این کتاب است که او با صدای جذاباش و به آواز آن را میخواند. در این آیه که چکیده و جوهر تمام آموزشها برای پیدا کردن بصیرت (یا ضمیر روشن برای بینایی) به حساب میآید، وقتی کریشنا با آرجونا صحبت میکند و به او آموزش میدهد، خداوند به او میگوید: «آرجونا! من هیچگاه برای کسی که من را در همهجا میبیند و همهچیز را در من میبیند گم نیستم؛ همانگونه که آن شخص نیز هیچگاه برای من گم نیست.» علاقهی الههجان به این «اشلوکا» به حدی بود که من تصمیم گرفتم بخشی از سنگ او برای مزار ابدیاش را به این آیه اختصاص بدهم. به این ترتیب هر وقت به مزار الههجان سر میزنم اشلوکای مورد علاقهاش را برایش میخوانم؛ و او هم قطعاً لذت خواهد برد.
طبق منطقی که در ادبیات این منظومهی حماسی وجود دارد، فقط یک دین در جهان وجود دارد که خود آن هم در صفتهایی نظیر پاکی، راستی، رحم، شفقت و بردباری خلاصه شده است. به همین خاطر هر انسانی که این صفات را در وجود خود پرورش دهد، در حقیقت، دین را در نهاد خود پرورش داده است. از این روست که حقیقتِ دین در تمام کتابها با اصل «ساتیا» یا همان «درستی» آغاز میشود. اصلی که همهچیز میتواند بر مبنای آن شکل بگیرد و شاهکلید پیشرفت در زندگی معنوی به حساب میآید. به همین ترتیب میتوان گفت در قلب انسانی که اینها را در خود پرورش میدهد جریانی از محبت و مهر به وجود میآید که عشق یا بهتر بگویم مرحلهی پختگیِ عشق، در قلهی آن وجود دارد؛ و این مسیریست که همهی عرفای حقیقی یا افراد باطنبین، از طریق پرورش وجود خود به آن دست پیدا کرده و میکنند.
مبحث گیاهخواری هم ارتباطی با این مقوله دارد؟
بله، در تمام متونِ مرتبط توصیه شده که برای پرورش رحمت و شفقت به یک اصل مهم تحت عنوانِ «نگهداشتنِ حرمتِ حیاتِ موجودات دیگر» نیاز هست. به همین خاطر بحث گیاهخواری فقط بهخاطر حفظ بدنهای سالم یا افزایش طول عمر نیست و بیشتر به دلیل تلاش برای پدیدار شدن بردباری و رحم و شفقت در وجود همهی ماست.
برای رسیدن به این ویژگی به کمی امساک و تمرین نیاز هست. تمرین برای اجتناب کردن از خوردن چیزهایی که به کشتن حیوانات دیگر منجر میشود، و البته امساک از خوردن غذاهایی که از گوشت آن حیوانات درست شده. به همین خاطر وقتی بحث گیاهخواری مطرح شد به این فکر افتادیم تا در رستورانهایی که میخواهیم با این هدف راهاندازی کنیم غذاهای خوشمزه در اختیار مردم قرار دهیم تا آنها هم از گیاهخواری لذت ببرند…و این سرآغاز مسیری شد که هنوز و بعد از گذشت سالها ادامه دارد.
به نظر میرسد انتشار کتابهایی در زمینه و مرتبط با مقولهی گیاهخواری هم بخش دیگری از همین مسیر باشد.
باید به این نکتهی مهم اشاره کنم که اگر رستورانهای گیاهی، فروشگاههای گیاهی، کتابهای تغذیهی گیاهی، کارگاه تولید محصولات گیاهی و مهمتر از همه، تأسیس انجمن گیاهخواران ایران متجلی شد، در پرتو نظارت، راهنمایی، تلاش و حمایتهای همهجانبه و مهربانانهی الهه فرمانی و به واسطهی درایت و فراست ژرف اندیش او به عنوان یک شخصیت نافذ، شریف، برجسته، اندیشمند و هنرمند بود؛ هر چند مشارکت و تلاش بزرگواران بسیاری هم در این راه ما را یاری کرد.
به یاد دارم در نامگذاری پروتئین گیاهیِ جایگزینِ گوشت که از گندم تولید کردیم، الههجان نام مامسان بر آن نهاد. او این کلمه را با بهرهگیری از واژهی سانسکریت «مامسا» ابداع کرد. مامسا یعنی جسد، یعنی گوشت. الهه یک «ن» به انتهای آن اضافه کرد برای رساندن این مفهوم که این محصول، مامسا نیست؛ یعنی گوشت نیست. این واژه به خوبی جای خودش را بازکرد و فراگیر شد.
راستش سالها قبل تصمیم گرفته بودم کتابی منتشر کنم و اسماش را مثلاً «آشپزی آسان» بگذارم. قصدمان هم این بود که در آن کتاب توضیح دهم چهگونه میتوان برخی غذاها را بهصورت خیلی سریع آماده کرد. به همین خاطر تصمیم گرفتم روشهای طبخ غذا را کمی متفاوت کنم. به عنوان مثال برای طبخ برنج به جای آبکش کردن، آن را کمی تفت دادم و به عنوان برنج سرخکرده ارائه کردم که هم طعم متفاوتی داشت و هم خیلی زود آماده میشد. به این ترتیب دیگر نیازی نبود که سبزیجات را کنار برنج بگذارم تا دَم بکشد. آنها را خُرد میکردم و مثل خودِ برنج، یا تفتشان میدادم و یا از قبل بخارپزشان میکردم. خودم هم از انجام چنین تمهیدی خیلی لذت بردم؛ وقتی متوجه شدم چهقدر در صرف زمان برای آشپزی صرفهجویی میشود تصمیم گرفتم آن را با دیگران به اشتراک بگذارم.
البته این فکر از همان سالها که پخت غذاهای گیاهی را شروع کردم با من بود. گاهی میدیدم خانمهایی که در کلاسهای پخت غذاهای گیاهی شرکت میکنند، میگویند حوصله و وقت کافی برای اختصاص زمانی به آشپزی ندارند و دلشان میخواهد هرچه سریعتر غذای پخته شده را سر میز بیاورند و میل کنند! وقتی به این دسته از خانمها آموزش میدادم، میگفتم کافیست حدود یکساعت برای این نوع آشپزی وقت بگذارید و…آنوقت هر کاری دلتان میخواهد انجام بدهید! اینطوری آنها فرصت پیدا میکردند تا کمتر به آشپزی و بیشتر به دلمشغولیهایشان بپردازند.
تصور اغلب ما از بانویی با گرایشهای معنوی، بریدن از زندگی متداول و خلوتگزینی است؛ در حالی که الههخانم اینگونه نبود.
الهه به عنوان یک زن تحصیلکردهی اجتماعی، و از طرفی با تمام استعدادهای هنری، در حالی که شعر می گفت و ساز میزد، مهندس کارشناس سازمان مطالعات و برنامهریزی شهر تهران هم بود و هر روز سر کار می رفت و مشغول تحقیق و گزارش… در عین حال که نگاه معنوی به زندگی داشت، سرشار از سرزندگی بود و بسیار شوخطبع بود. مثلا یک بار در بازگشت از سفر هند که با خانم گیتی خوشدل همراه بودند، وقتی سوار هواپیما میشوند، تصمیم میگیرند سر شوخی را با مهماندار باز کنند. در حالی که قسمت فرست کلس هواپیما خالی بوده، مهماندار را صدا میزنند و خیلی جدی میگویند: «ما آدمهای خیلی مهمی هستیم و باید در قسمت فرست کلس بنشینیم حتما!» مهماندار هم آنها را به فرست کلس میبرد!
یا مثلا در محل کنونی رستوران آناندا که انجمن گیاهخواران هم در آنجا مستقر شد، زیرزمین را تبدیل کردیم به رستورانی که باید از قبل تماس میگرفتند و برای صرف غذا وقت میگرفتند. همه کارها را هم خودمان به اتفاق دوستان و شاگردان انجام میدادیم. یک روز که مادر الههجان آمده بود، دید دخترش دارد پذیرایی می کند و غذا میآورد و میز را جمع میکند و… مهینجان با چشمانی مملو از اشک معترض شد و… بعد الهه دربارهی خدمت پاک و خالص و غذای تقدیمشده که لطف و رحمت خداست، توضیح داد و با خنده و شوخی توضیحات دیگری هم داد و مساله ختمبهخیر شد!
آدمی اهل معنویت، معمولا اهل نیکی و بخشندگی هم هست. دربارهی این وجه الههخانم چه چیزی میتوانیم بدانیم؟
الهه هیچ وقت نمی خواست جلو باشد و مطرح شود و دیده شود. در همه کارها این شکلی رفتار میکرد؛ به خصوص در زمینهی کمک به دیگران. علاوه بر غذاپختن و پخش آن در روزهای بیستوپنجم هر ماه برای سالیان متمادی، یاریرسان خیلی ها بود و مثلا سرپرستیِ کودکانی را در هندوستان به عهده گرفته بود که من این را بعدها فهمیدم.
مطالعات گستردهای داشت و مراودات بسیاری داشت و سفرهای بسیاری میرفت و بهخصوص در سفرهای هند که هر ساله متجاوز از بیست سال می رفت به مجامع و مراسم، اشخاص غیرایرانی بسیاری او را می شناختند. ولی باز شکل رفتارش متواضعانه بود و فروتنانه.
مخالفت الههخانم با این ازدواج که در ابتدا مطرح شده بود، درگذر زمان هیچوقت دوباره پیش آمد؟
خیر، هیچوقت. چون ما، هم از لحاظ عاطفی، و هم از نظر قواعد و قوانین ودایی که به مبنای آن ایمان داشتیم و ازدواج کردیم، پیوندمان ناگسستنی بود.
البته الهه دو بار به شکل جدی مرا به رفتن و تشکیل یک زندگی دیگر، هم در ایران و هم در خارج، تشویق کرد. تا جایی که میشد، راهنمایی کرد، نصیحت کرد و از من خواست زندگی عادیتری پیش بگیرم، برای پدر شدن، برای صاحب فرزند شدن، برای… ولی من عاشق الهه بودم؛ عاشق بودم… به همین دلیل، تصور هرگونه جدایی برایم محال بود.
زندگی زیر یک سقف، حتی برای دو عاشق، بالاخره گاهی به بحث و اختلاف میکشد. در چنین مواردی، رفتار شما چگونه بود؟
من الهه را بینهایت دوست داشتم و در عین حال، همواره در تمام شرایط، احترام خاصی برای او قائل بودم که البته بازتاب شخصیت محترم خودش بود. حضور الهه همیشه برایم الهامبخشِ اعتبار، اعتماد و اطمینان بود. به همین خاطر، اگر هم مثل همهی زندگیهای مشترک، بین ما مسالهای پیش میآمد و بحثی درمیگرفت، من سکوت میکردم و کنار میایستادم.
مساله مهم این بود که من الهه را دوست داشتم و بخت با من یار بود که الهه هم مرا دوست داشت.
همهی صحبتهای شما دربارهی الههخانم، به هر حال، به عشق میرسد. گویی همهی وجود ایشان عشق بوده و بس…
الهه برای من مظهر عشقی تمام و کمال بود. به همین دلیل، درست از روز هجدهم دیماه ۱۴۰۰ که بعد از حدود سیوپنج روز سپری شدن در بیمارستان، انتظار و آرزوی بهبودی او را از دست دادم، احساس میکنم غم و اندوه بزرگی در وجود من ایجاد شده است. این غم برای من چنان سنگین و باورنکردنیست که هنوز بعد از این همه مدت نتوانستهام در وجود خودم آن را بپذیرم و هضم کنم.
من و الههجان در تمام سالهای زندگی مشترکمان معاشرت فوقالعادهای با هم داشتیم. به همین دلیل وقتی او رفت، پذیرش این موضوع برایم بسیار باورنکردنی و تکاندهنده شد. با این حال، رفتن او برای من الهامبخش ادامهی آرمانهایی بود که قبلاً با هم دربارهشان صحبت کرده بودیم. باید اعتراف کنم الههجان همیشه در قلب من حضور دارد و به همین خاطر حتماً باید ادامهی کارهایی را که در طول سی سال زندگی مشترکمان انجام دادیم با قدرت ادامه دهم. شک ندارم این، تنها خواستهی الههجان است و شادی عمیقی را نیز به روح او تقدیم خواهد کرد.