درباره



 

هیچ‌گاه دلم نگرفت از آن جوانی که کلاشنیکف داده بودند دستش و با سرِ پر بادِ جوانی که نه، نوجوانی‌اش، شب‌ها خیابان آن طرفِ خانه‌مان را می‌بست. هیچ‌گاه دلم نگرفت از آن جوانی که در اتاق حراست دانشگاه می‌نشست و هر صبح، بهانه‌ای می‌تراشید برایم تا برگه تعهد جدیدی بگذارد روی میز. هیچ‌گاه دلم نگرفت از آن جوانی که می‌آمد جلوی روزنامه و با تهدید شعار می‌داد. هیچ‌گاه دلم نگرفت از آن جوانِ کارمندِ زندان که داشت عکسم را در کسوت مجرم می‌گرفت و می‌گفت «حالا چه قدر می‌دادن بهتون؟! خوب بود دلارها؟!» هیچ‌گاه دلم نگرفت از آن جوان کارمندِ بند، که نه مثل هم‌کارانش به احترام، که با خشم و غیظی عیان، غذایم را پرت می‌کرد و درِ سلولم را می‌بست و می‌رفت. هیچ‌گاه دلم نگرفت از آن جوانی که در «کیهان» درباره‌ام بد می‌نوشت و آن یکی که در «لثارات» و آن دیگری در «فارس».

دروغ است و نادرست که بگویم دلم نگرفت، که بگویم مهم نبود. نه. همه‌اش بود. همه همه‌اش. ولی نه از دست آن جوان و آن یکی و آن دیگری. گناهِ هیچ کدام‌شان نبود. دروغ از من و ما خوانده بودند در گوش‌شان، آن‌ها که موجودیت‌شان بر دروغ بوده و هست. تصویر نادرست از من و ما ساخته بودند برای‌شان، آن‌ها که وجودشان بناشده بر نادرستی است. آن جوان و آن یکی و آن دیگری، هم‌وطن منند، برادر منند؛ گرچه نتوانند ببینند آن‌ها که بودن‌شان و هویتِ بودن‌شان بر کنارِ ما نبودن است و برادرِ هم نبودن‌مان.

چند شب پیش هم که چیزی نوشتم و تا صبح، در هجوم آن‌ها بودم که نمی‌دانستند و نمی‌شناختند، دوباره به این حس رسیدم. در صفحه اینستاگرام و به بهانه مطلبی که حرفش را بد برداشت کرده بودند و نگاهش آنی نبود که در نگاهِ آن‌ها بود، تا صبح به تندیِ آن‌ها گذشت و پی‌نوشت و توضیح چندباره من و در آخر، حذف نوشته‌ام.

می‌دانم که نمی‌دانندم. پس دل‌گیری و سنگینیِ دلم را پس زدم و رها کردم آن دردِ حاصل از هجومِ آن نظرهای دور را. دل‌شان هماره گرم و سرشان همیشه سبز... فقط کاش دانا بودند بر این و آگاه بر این که نَفَسِ من در این خاک است و جای من این‌جا و پای کشورم که میان آید، اگر پیشاپیش این دوستان نباشم، به قطع و یقین، عقب‌تر نخواهم بود. همین.

 

ناصر صفاریان

بیست‌ویک/ خرداد/ نودوشش

 

پی‌نوشت:

تصویری که انتخاب کرد‌ه‌ام، تنها یک نمونه‌ است. نام این یکی دوستِ البته بی‌نام و بی‌نشان را هم حذف کرده‌ام، که نه مشکلی با خود اوست و نه علاقه‌ای به ادامه بحث. نوشتن این هم درددلی بود برای گذشتن از این ته‌مانده دردِ مانده بر دل.