نوشته ها



 آخر شعر سفر

ناصر صفاریان

اكنون كه می‌توانیم، بگذار داد دل بستانیم
و هم اكنون همچون پرندگان مردار خوار عاشق
فرصت خود را دمی ببلعیم
نه آن‌كه در آرواره‌های كند قدرتش بپژمریم
آندره مالرو


فیلم با نماهایی از عزیمت مسافران و حضور همراهان آن ها آغاز می‌شود. دست تكان دادن و شادی آدم ها در این صحنه، به نمای پایین رفتن گروه اكتشاف پیوند می‌خورد، گویی همه آن شور و شوق و هیجان برای كسانی ست كه می‌خواهند به «تایتانیك» غرق شده، وارد شوند، نه آن ها كه سوار بر كشتی عظیم و پابرجای تایتانیك هستند. نوع حركت و نورپردازی دستگاه زیردریایی گروه اكتشاف، یادآور تبحر جیمز كامرون، در به كارگیری تكنیك های سینمایی است و به این ترتیب، «تایتانیك» آغاز می‌شود.
چیزی كه گروه اكتشاف با آن رو به‌رو می‌شود، یك گور سرد و ساكت است كه مرگ و دلمردگی در آن موج می‌زند. اما با پیدا شدن سر و كله پیرزنی كه عشق دوران جوانی‌اش را روایت می‌كند، سرزندگی و طراوت از راه می‌رسد و عشق، جانشین مرگ می‌شود و زندگی می‌بخشد.
همه چیز از چشمان اشكبار پیرزن شروع می‌شود. از زبان او می‌شنویم: «تایتانیك را كشتی رؤیاها می‌نامیدند.» و او سفر بر كشتی رؤیاها را شرح می‌دهد. رز كه اسیر موقعیتی ناخواسته و ازدواجی تحمیلی شده، در مسیر عشق جك قرار می‌گیرد و به انتخاب می‌رسد. همه چیز از یك نگاه آغاز می‌شود: «عشق در نگاه اول.» عشق، از زیبایی ظاهر سرچشمه می‌گیرد و به زیبایی باطن منتهی می‌شود، رز، به مرگ می‌اندیشد و حتی به سوی آن می‌دود، اما با از راه رسیدن جك، جلوه دیگری از حیات، خود را به او می‌نمایاند و باعث می‌شود كه مرگ و نیستی به فراموشی سپرده شود. جك، رز را روی دماغه كشتی می‌برد و دست هایش را همچون بال های یك پرنده باز می‌كند. رز كه تاكنون چشم هایش بسته بود، با افق زیبای پیش رویش رو‌به‌رومی‌شود و گویی پرواز می‌كند؛ پروازی بر زمینه سرخ و شاعرانه غروب خورشید.
انتخاب بازیگرانی كه چهره‌های سمپاتیك دارند و تماشاگر را به همدلی و همدردی وا می‌‌‌دارند، یكی از ویژگی های مثبت فیلم است.
نوعی صداقت و صمیمیت در چهره دو بازیگر نقش نخست به چشم می‌خورد كه برای شكل‌گیری عشق، بستری فراتر از شهوت فراهم می‌كند. به اولین برخورد پس از نجات رز توسط جك، توجه كنید (نقل به مضمون):
جك: منو دوست داری؟
رز (با تعجب): چی؟
جك: گفتم منو دوست داری؟
رز: این چه سؤالیه؟ تو نبایستی چنین چیزی می‌‌‌‌‌پرسیدی؟
جك: فقط یه سؤال ساده بود!
رز: اما من تو رو نمی‌شناسم و تو هم منو نمی‌شناسی!
بعد رز، خداحافظی می‌كند كه برود، پس از چند قدم، دوباره برمی‌گردد و با شیطنت كودكانه‌ای، دوباره سر حرف را باز می‌كند و با تماشای نقاشی های جك، آشنایی آن ها وارد مرحله جدی خود می‌شود. رابطه عاشقانه‌ای كه از یك نگاه ساده در رابطه‌ای یك سویه و به مدد یك اتفاق رخ می‌دهد، به عشقی بزرگ منتهی می‌شود كه ماندنی ست و پابرجا می‌ماند. این عشق به شناخت می‌رسد و شناخت، دوباره به عشق . لئوناردو داوینچی می‌گوید: «عشق بزرگ، ثمره شناخت بزرگ است. هیچ كس نمی‌تواند تا نسبت به كسی یا چیزی شناخت پیدا نكرده، بدان عشق بورزد و اگر كسی بدون شناخت به كسی یا چیزی علاقه‌مند شود، علاقه‌اش نیز به اندازه شناختنش كم خواهد بود.» و چون شناخت این دو به تكامل می‌رسد، عشق شان هم كامل می‌شود.
در ابتدا، رز به احترام وضع موجود و در مقابل خواسته مادرش، سعی دارد خود را كنار بكشد و به جك می‌گوید كه نامزد دارد و در آستانه ازدواج است. ولی بعد، رسم و رسوم و عقل و منطق را كنار می‌زند و به انتخاب عاشقانه‌ اش رو می‌كند: «سخن از پیوند سست دو نام، و هم‌آغوشی در اوراق كهنه یك دفتر نیست.» رز، جك را بهانه‌ای می‌یابد تا از دنیای اشرافی اطرافش كه خود را بیگانه با آن حس می‌كند، خلاصی یابد. وقتی سوار قایق نمی‌شود و در كنار جك می‌ماند، از گذشته‌اش فرار می‌كند و به آینده می‌اندیشد و این، خاصیت عشق است . و هنگامی كه حتی در نبود جك، نام فامیل او را بر خود می‌نهد، پشت پا زدن به گذشته اشرافی‌اش را به رخ می‌كشد.
بریدن از گذشته و پیوند با دنیای جدید، بر بستر عشق شكل می‌گیرد، اما فضاسازی و شخصیت‌پردازی‌اش به گونه‌ای نیست كه این مسئله را به خوبی پوشش دهد. اشاره به جامعه طبقاتی و فقر و اشرافیت با موضوع احساسی فیلم هماهنگ نمی‌شود و به‌ویژه در صحنه‌های مربوط به غرق شدن كشتی و درگیری بر سر استفاده از قایق های نجات، لحن شعاری و یك‌سویه‌ای به خود می‌گیرد.
در فیلم«تایتانیك» ، همه چیز خط كشی شده است، درست مثل خود كشتی. اگر در كشتی، بخش پول دارها و بی‌پول ها از یكدیگر جداست آدم ها آزادند و می‌توانند در بخش های دیگر هم تردد كنند. اما در فیلم، آدم ها دسته‌بندی شده‌اند و همه چیز بر اساس تقسیم‌بندی سنتی و خیر و شر بنا شده . شخصیت‌پردازی به گونه‌ای ست كه ما خوب بودن و بد بودن آدم ها و خط‌كشی میان آن ها را درك نمی‌كنیم و تنها به‌عنوان یك عامل نمایشی با آن رو به‌رومی‌شویم. و این برای فیلمی كه زمان كافی را برای این كار در اختیار دارد، یك ضعف است. ما از گذشته رز، چیز زیادی نمی‌دانیم و مشكل او به خوبی تحلیل نمی‌شود.
همان طور كه آثار شاخص پیشین جیمز كامرون نشان می‌دهد تبحر او بیش تر در زمینه تكنیك سینماست. در این جا هم این مسئله نمود دارد. ماجرای عاشقانه فیلم، آن‌طور كه باید و شاید، قوام نیافته، و آن‌گونه كه از فیلمی با چنین مضمونی انتظار می‌رود، نیست. اما در نیمه دوم، كه پس از برخورد كشتی با كوه یخ آغاز می‌شود، جیمز كامرون، موفق‌تر است و به سینمای دلخواهش رو می‌كند. این كه توقع داشته باشیم، دوباره «بر باد رفته »و «كازابلانكا» ساخته شود، از اساس بیهوده است. اما این كه انتظار داشته باشیم فیلمی كه موضوعش عاشقانه است در همه صحنه‌هایش حس و حال وجود داشته باشد، توقع بی‌جایی نیست. در حالی كه حتی صحنه وداع دو دلداده هم با احساس بیگانه است، و اگر هم اندك تأثیری وجود دارد، به خاطر فرورفتن جك در آب و نوع حركت دوربین است نه احساس‌برانگیزی آن.
«تایتانیك» از نظر روایت عاشقانه، یادآور دو قطعه شعر است؛ شعری از تامس هاردی، شاعر انگلیسی زبان و شعری از فریدون مشیری.
تامس هاردی (1928-1840)، شرح حال كسی را بیان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه سال ها پس از دوری از محبوبش، هنگام عبور از محلی كه پیش از این باهم از آن گذشته بودند، خاطرات شیرین گذشته را مرور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند. شعر «كوچه» مشیری هم همین را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید و حالا، حرف «تایتانیك» هم همین است. ساختار هر سه مشابه است: حال، گذشته و حال. در بخش نخست، قهرمان ماجرا، به مكان رخداد عاشقانه‌اش پا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارد. بخش بعدی، مرور خاطرات عاشقانه را شامل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و در انتها، نوبت آه و حسرت و افسوس بر گذشته‌ای كه دیگر نیست.
در«تایتانیك» هم مانند آن دو شعر، ماجرا با چشمان گریان پیرزن و رؤیای او كه شكوه و عظمت رؤیایی عشق را بیان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند، به پایان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد: «بی‌‌‌‌‌‌‌ تو اما به چه حالی، من از آن كوچه گذشتم.» پیرزن سال هاست كه با این رؤیا زندگی می‌‌‌‌‌كند. او می‌‌‌‌داند كه با یاد یك عشق می‌‌‌‌توان تا ابد عاشقانه زیست. همان‌گونه كه سلین دیون، از زبان او می‌‌‌خواند:
همه شب در رؤیاهای منی
تو را می‌بینم
تو را حس می‌كنم.

هفته نامه مهر– 12 خرداد 1377