کتاب ها



 

بی شباهت: احمدرضا و فروغ                                       

 ناصر صفاریان

 

شروع که شد، احمدرضا احمدی، احمدرضا احمدی نبود. برای من البته. و شاید برای خیلی دیگر– و دست کم، بعضی دیگر. احمدرضا احمدی، نه مثل نگاه فاصله‌داران، احمدی بود و نه مثل نگاه بی‌فاصله‌ها، احمدرضا. او– که می‌دانستم شاعر بزرگی است و بعد دانستم در عرصه‌های دیگر هم نامی‌ست آشنا- بودنش خیلی متکی به خودش نبود. ابتدای دیدن نام او و آغاز آشناشدن با اسم او، همه چیز به فروغ می‌رسید. احمدرضا احمدی در آغاز- برای من- دوست فروغ بود. و این پیش از آشنایی بود. با خود او. با احمدرضا. کسی که فروغ، به صمیمیت، دوستش می‌شود و کسی که فروغ نامش را– همان ابتدا- کنار بزرگان می‌آورد و کسی که فروغ- به گفته خود احمدی- راه‌گشایش می‌شود، حتی اگر- در آغاز و ابتدا- چیزی از خودش ندانی، و ندانی که بوده و کیست و چه‌گونه آمده و چه شده و چرا این‌ است و چراها و چه‌گونه‌های بسیار، نمی‌تواند بزرگ نباشد و اهل بزرگی. مگر می‌شود دوست فروغ بزرگ بود و بزرگ نبود؟
پس از آغاز و به وقت آشنایی است که می‌بینی احمدی بزرگ هست، اما نه زیر سایه بزرگی دیگر. جلوتر که می‌آیی، می‌بینی از سرِ بزرگی هر دو، هم این بزرگ است و هم آن. فروغ، فروغ است و احمدرضا، احمدرضا. زیر سایه نیست و شاخه‌ای‌ست از درخت شعر معاصر. شاخه‌ای محکم و استوار. نوآور و راه‌گشای فضایی نو.
آشنایی که به «آشناتر»ی می‌رسد، می‌بینی 
نه فقط شعر، که خودش هم چه قدر متفاوت است از فروغ. دو دوست، دو تن در کنار هم، ولی این همه در نگاه از هم جدا. فروغ ، همه چیزش را فدا می‌کند به خاطر شعر. و در این میان، زندگی خانوادگی هم فنا می‌شود. حتی فرزند. او از همه چیز می‌گذرد و همه را پشت سر می‌گذارد تا به شعر برسد. به جایی که می‌خواهد. به آن چه برایش همه است و همه و همه. ولی احمدی این گونه نیست.

احمدی شعر را می‌خواهد، ولی خانواده را بیش‌تر. همسر و فرزند را بیش‌تر. عشق را بیش‌تر. جایی از گفت‌و‌گوهای فیلمم، احمدی به صراحت این را به رضا کیانیان می‌گوید و تاکید می‌کند هرگز حاضر نیست خانواده را نداشته باشد و همسر را نداشته باشد و فرزند را نداشته باشد؛ تا در مقابل ، شعر درخشانی خلق کند. او خانواده را ترجیح می‌دهد و عشق را:
از میان همه عادت ها
و سوگندها
فقط تو را صدا کردم

این که چه کسی راست است و چه کسی درست ، باید در دل آن شرایط و این شرایط بررسی شود. در گذر زمان. در تنگنای موقعیت و در این که اگر فروغ، زندگی و خانواده و فرزند را فدا نکرده بود ، باز هم این فروغِ پر فروغ می شد یا شاعری می‌ماند بی فروغ، اما مادری مهربان و همسری وفادار در حد فاصل مطبخ و بستر.

 

ولی فارغ از شعر و شاعری، در کسوت تنی از گوشت و پوست و استخوان و به عنوان آدمی معمولی، به شخصه، احمدی را در این مورد به فروغ ارجح می دانم. چرا که معتقدم با همسر و فرزند و در عشق، در هر آن چه پای دیگری در میان است، نباید فقط به- خواسته- خود اندیشید. و احمدرضا احمدی این را به خوبی دانسته است.
فروغ، بدی حالش را، هم در شعرش می‌ریزد و هم در رفتارش. خوبی حالش هم همین است. فروغ خوب، شعرهایش سرخوش است و شاد، و فروغ بد، شعرش سراسر تلخی و غم. فروغ، شاعری‌ست شبیه شعرهایش. احمدی، نه فقط شبیه فروغ، که شبیه شعر خودش هم نیست. احمدرضا را می‌توان این گونه خواند: مردی که شبیه شعر خود نیست. مرد طناز و خنده‌برلب و سرشارِ مهر و نور، شاعری‌ست تلخ و مغموم و کم‌امید. شعرهایی در نهایتِ تیرگی و سراسر شرنگ جان‌کاه از مردی پر لطیفه و شادی و سرور.
احمدی نه به دور از غم و نه در خوشی روزگار، که هم‌چون هنرمندِ راست و درست، حساب و کتاب زندگی‌اش، حکایت همیشه‌گی سیلی و سرخی صورت است. پس صحبت عیش نیست و خوشی از ایامِ به کام. که بی‌توضیح، می‌دانم و می‌دانی و می‌دانیم به کام نیست برای کسی که در هنر است و با هنر.
شاید از این روست که معتقد است برای رسیدن به باران، باید به غم رسید:
غم شو
سنگ شو
که باران فقط به سنگ می بارد و غم**

احمدی من و تو را که می‌بیند، امیدهایش را می‌دهد و من و تو که نیستیم ، ناامیدی را به کاغذ سفید. آن چه را دوست می‌دارد باشد به ما می‌دهد و آن چه را که فارغ از باید، می‌بیند و هست، در خلوتِ خویش نثار کاغذ می‌کند. و ما که بعدها این کاغذهای دیگر نه سپید را می‌بینیم، تازه می‌فهمیم آن چه هست و آن چه نیست، چه اندازه هست و چه اندازه نیست. و این است که می‌گوید:
و من اکنون در راهم تا امیدم را در دره‌ای متروک مدفون کنم
تا آیندگان لاله وحشی مزارم را گلِ گلدان امید خویش نکنند ***

چه کسی هست که احمدی را دیده باشد و نداند شاعر است و بگویند این صحبت از دفن امید، از اوست و باور کند؟ چه کسی هست که احمدی را بشناسد و با گفته‌هایش از خنده به مردن رسیده باشد و شعرش را نخوانده باشد و بپذیرد اصلاً او از غم سخن گفته است؟
این شعر مرد سرخوش و دوست‌داشتنی خنده به لب را بخوانید- باز. کجاست خنده و روی گشاده‌اش؟ تلخ است ؛ ولی چه زیبا تلخ است:
از این خاموشی
تا آن سکوت که بر چشمان تو جاری است
یک هفته راه است
انارها را دانه کردن
آرزوها را با انگشتان شمردن
از خواب دور ماندن
بیداری را ستایش کردن
پیشانی را در ایام به باد سپردن
امید معلقی است
که سرانجام از آسمان به زمین فرود می‌آید
اما من مرده‌ام
برای من دیر است****

 


..........................................
* از شعر: زیباترین

** از شعر: من از سرما...

*** از شعر: لبه واقعیت

**** از شعر: از این...