نوشته ها



آخر خط

ناصر صفاریان

* عشق دوران نوجوانی، مبارزات سیاسی، فعالیت فرهنگی، همه‌اش به بن‌‌بست رسیده بود. «میم» رفته بود. در سیاست، بازی خورده بود. و حالا از نوشتن-آخرین روزن امیدش - هم وامانده بود.
* آرتیست، بیش‌تر از سایر مردم درد می‌كشد و همین، یك جور ناخوشی است. آدم طبیعی، آدم سالم، باید خوب بخورد، خوب بنوشد و خوب عشق‌ورزی كند. خواندن، نوشتن و فكر كردن، همه این‌ها بدبختی است.
او خسته بود. خسته به حد مرگ. همه چیز برای او بی‌معنی و پوچ شده بود… تا امروز با تسلیم و رضا زندگی می‌كرد، ولی در بن‌‌بستی گرفتار آمده بود كه زندگانی برای او غیرقابل تحمل شده بود.
*در زندگی زخم‌هایی هست كه مثل خوره، روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.
* چیزی كه وحشتناك بود، حس می‌كرد كه نه زنده زنده است و نه مرده مرده، فقط یك مرده متحرك بود كه نه رابطه با دنیای زنده‌ها داشت و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می‌كرد.
* مثل یك محكوم و شاید بدتر از آن، شب را به روز می‌آورد و حوصله همه چیز را از دست داده بود.
* همه آن‌ها را می‌دید و صدای شان را می‌شنید و نمی‌توانست آن قسمت از گذشته را دور بیندازد و فراموش كند؛ چون این یادها جزو زندگی او شده بود.
* دیگر حتی كسی نمی‌‌‌شنید كه او لعن و نفرین كند. هر چه بود توی سینه خودش نگه می‌‌‌داشت، كه بالاترین نشانه تنهایی و بدبختی یك مرد است.
* معتاد شدن به عادت‌های مضحك زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها، كاری بر خلاف جهت طبیعت است.
* یا باید زندگی كرد یا فكر. دو تایی با هم نمی‌شود.
* همه چیزها را آزمود و همه ایده‌آل‌ها را. اما كدام ایده‌آل است كه ارزش یك تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش كنی- به پایش پیر كنی؟
* نه مثل مش حسن بود كه ناله و زاری كند، نه مانند هامون كه داد و فریاد راه بیندازد و با بر هم زدن آرامش دیگران، خودش را خالی كند و فكر كند راحت شده. حتی مثل بانو و سارا نبود تا به نشانه اعتراض، طوری خانه و كاشانه‌اش را ترك كند كه اساس زندگی دیگران به هم بریزد. حال و حوصله دوران گذشته را هم نداشت تا مانند پری، سرش را به ماوراءالطبیعه گرم كند. حالا دیگر نه عرفان بازی و مكاشفه و طی طریق به كارش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد، و نه علاقه‌ای به یوگا و ذن و خودآموز‌های این شكلی داشت. احساس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد به نقطه جدیدی از زندگی‌ رسیده. نقطه‌ای كه در ادامه همان مسیر همیشگی بود. نقطه‌ای در آخر خط. خستگی‌های گذشته، روی هم جمع شده بود و بدجوری عذابش می‌‌‌‌‌داد. همه چیزهایی كه پیش از این از كنارشان رد شده بود و صدایش در نیامده بود، حالا از توی پستوهای ذهنش آمده بود بیرون و مثل پتك روی سرش می‌‌‌خورد.
یادگار كودكی‌اش كه درخت گلابی به جا مانده از آن روزها بود هم مثل خود او شده بود، بی‌بار و در انتهای راه. هر كاری توانسته بود برای مردم انجام داده بود، ولی حالا می‌دانست كه برای این مردم، هیچ كاری نباید كرد. همه چیز را رها كرد و رفت زیر همان درخت گلابی نشست. هر چه بود، مثل خودش بود. و حالا در آخر خط، تنها مونس او یك تكه چوب بود. یك تكه چوب.


1-صادق هدایت: س. گ. ل. ل.
2 -صادق هدایت: سامپینگه
3 -صادق هدایت: بوف كور
4 -صادق هدایت: بوف كور
5 -صادق هدایت: نامه به محمدعلی جمال زاده
6 -صادق هدایت: بن‌‌بست
7 -اسماعیل فصیح: داستان بدبختی نجیب
8 -فروع فرخ زاد: در غروبی ابدی
9 -جلال آل احمد: سنگی بر گوری
10 -جلال آل احمد: سنگی بر گوری

ماهنامه فیلم– فروردین 1378